روزنامه کائنات
8

صفحه آخر

۱۴۰۰ يکشنبه ۴ مهر - شماره 3986

یک روایت متفاوت از هما روستا

محمد صالح علا، سال‌ها پیش از مرگ هما روستا برای مرگ او گریسته بود، مرگی شبیه مرگ قویی سفید در یک فیلم سینمایی.این یادداشت پاییز سال ۹۵ در مجله پاراگراف ، ویژه نامه هما روستا منتشر شده است.صالح علا در این نوشتار خاطراتی را که در دوره نوجوانی و جوانی خود از هما روستا و همسرش زنده‌یاد حمید سمندریان دارد، روایت می‌کند.این یادداشت به شرح زیر است:  
«هنگامی که خانم هما روستا می‌مردند، ما هر سه نفر بی‌صدا بی‌صدا، ایشان را تحسین می‌کردیم. خانم روستا زیبا می‌مردند، مانند آن قوی سفید، قویی که همه عمر بی‌صداست، تنها لحظه مرگ، او از یک عاشقانه می‌خواند، او می‌خواند تا بمیرد. خانم روستا می‌مردند و ما با چشم‌های گریان ایشان را تماشا می‌کردیم که چه زیبا، چه هنرمندانه می‌مردند، من به «مرغ دریایی» فکر می‌کردم به آن شبی که پس از سال‌ها دوری، «نینا» و «ترپلف» همدیگر را می‌بینند، «ترپلف» بغض بزرگی دارد، «نینا» گریه می‌کند .
 ترپلف: «نینا باز که گریه می‌کنی؟»
 نینا: «برایم خوب است. دو سالی است که گریه نکرده‌ام ، من یک مرغ دریایی‌ام.»
یاد مرگ خانم روستا در نقش خانم عموی‌ام و نقش «نینا» در «مرغ دریایی»، برایم مثل گره زدن عطر گندم به شاخه به بود. این یادها از زنگ‌زدگی دل آدمی جلوگیری می‌کند، یادهایی دنباله‌دار، یادهایی قابل حمل، من شاگرد دبیرستانی بودم، موسیقی کار می‌کردم، با نوازنده جوانی دوست شدم که برادر خانم روستا بود، خود ایشان را از دورها می‌شناختم که همیشه همه چیزهای خوب در دورهایند، آسمان، ستاره‌ها، ماه، گندمزارها، از دورها آمده‌اند مثل نسیم‌ها، باران‌ها و برف‌ها، طوفان‌ها و پاییزها، پیش پیش داستان پدرشان را شنیده بودم.آن هم از کسی که نمی‌خواهم اسم‌اش را بگویم، شاید از خودم شنیده بودم،
می‌دانستم خانم روستا هم از دورها آمده‌اند، از دانشکده دراماتیک بخارست رومانی. اول رفتند به سمت ترجمه، یکی دو تا از ترجمه‌هایشان را دیده بودم ، بعدا که دانشجوی دانشکده دراماتیک بودم، اغلب با استاد سمندریان می‌آمدند سر کلاس کارگردانی. هر دوی ایشان از سبزان کشمیر بودند، منشی دانشی داشتند، معاشرت با آنها یکی از پروژه‌های بزرگ زندگی‌ام بود و حالا هر سال پاییز که پوشال‌های حافظه‌ام را عوض می‌کنم، کسانی  را که دوست دارم، روشن‌تر به یاد می‌آورم.
اما ای کاش دو دهان داشتم تا با یک دهان از استاد سمندریان و با دهان دیگر از خانم روستا می‌گفتم.
از آن سال می‌گفتم که من سال آخر دانشکده بودم و آنها «مرغ دریایی» چخوف را به صحنه بردند. دم غروب از دانشکده درآمدم، استاد سمندریان روی پل ترمز کردند ، گفتند:«بیا بالا»گفتم: «ممنونم، مسیرم به شما نمی‌خورد.»، دروغ گفتم. در آن سال‌ها هنوز دروغ می‌گفتم ، حالا سال‌هاست دیگر دروغ نمی‌گویم. تاکسی سوار شدم ، رفتم تئاتر سنگلج، تک و تنها روی بالکن نشسته بودم. محو تماشای «مرغ دریایی» و بازی خانم روستا، خانم شیخی، کشاورز، منوچهر فرید، قاسم سیف .
آنجا که «ترپلف» می‌گوید:«نینا بیا دیگر گریه نکنیم.» گریه‌ام گرفت، که «مرغ دریایی» نمایش کسانی است که زندگی را همان طور می‌بینند که هست ، استاد سمندریان از پنجره اتاقک نور مرا دیدند، خندیدند، آمدند در تاریکی کنارم نشستند . آهسته گفتند: «پس چرا با من نیامدی ؟ تو هم که آمدی اینجا.» من حرف تو حرف آوردم، گفتم: «استاد، من هم ترپلف‌ام.» که آنها با نگاه‌شان حقارت ناچیزی‌ام را اندازه می‌گیرند. سال‌های دانشکده و دیدارها تمام شد و من یک باره تئاتر و تلویزیون را رها کردم ، رفتم به سمت سینما، شب و روز فیلم بازی می‌کردم. خانم روستا از بازیگران فیلم «تیغ آفتاب» مجید جوانمرد بودند، محل فیلمبرداری در اصفهان بود و در آنجا گروه بازیگران فیلم متناسب با نقش‌شان یارکشی کردند. من رفتم در تیم آقای داریوش ارجمند، خانم روستا و خانم قاضی بیات.
داستان فیلم با کشته شدن پدر من، برادر داریوش ارجمند، برادر شوهر خانم روستا به دست ایادی خان ناقلا (شادروان جهانگیر فروهر) آغاز می‌شد. پس از آن من در خانه عمو و خانم عمویم بزرگ شده بودم، آنها دختر زیبایی داشتند که خواستگاران بسیار داشت از جمله پسر خان ناقلا، آقای چنگیز وثوقی، اما دختر عمویم مرا می‌خواست و من داماد عمویم شدم و همین نسبت خانوادگی در قصه، ما چهار نفر را پشت و روی صحنه فیلم به هم نزدیک‌تر کرد ، آن وقت من پس از سال‌ها آشنایی ، تازه فهمیدیم گوهر وجود خانم روستا از موادی مثل آسمان، ماه و ستاره‌ها درست شده. در آن فیلم دوستی ما به چنان غلظتی رسید که وقتی در سکانس پایانی، خانم روستا کشته می‌شدند، ما سه نفر ، عمویم، داریوش ارجمند، دختر عمومی‌ام خانم قاضی بیات و من چنان متاثر شده بودیم که آشکارا می‌گریستیم ، چنان که ایشان بعد از مرگ‌شان آمدند کنار ما و وقتی دیدند ما برای مرگ‌شان چقدر گریه کرده‌ایم، خندیدند و با لهجه فراموش‌ناشدنی‌شان گفتند: «از شما ممنونم که برای مردن من گریه کردید، بالاخره شما هر سه خانواده من در این نقش‌اید.» و ما باز هم گریه کردیم و باز هم خندیدیم نه برای مرگ‌شان در آن فیلم که گریه‌های سینمایی هیچ دلی را تسکین نمی‌دهد، ما برای معنی دادن خانم روستا به مرگ گریه می‌کردیم که اصلا شغل ماست، بارها بمیریم و بارها برای مردن هم گریه کنیم. اغلب من به خودم می‌گویم خوشا به حال مردمی که در شهرشان رودخانه‌ای دارند ، هنگام دلتنگی روی نیمکتی می‌نشینند و به گذشتن آب‌ها خیره می‌شوند ، چنان که آن روزها ما به اتفاق می‌رفتیم و به غروب زاینده‌رود خیره می‌شدیم.»

ارسال دیدگاه شما

عنوان صفحه‌ها
30 شماره آخر
بالای صفحه