سیاسی
فرح حسان از بین دیوارهای بتنی اسرائیل برایم در میگشاید. خبرنگار است جوان و اهل غزه، از راه دور پای حرفهایش مینشینم تا مقاومت را اینبار از مرکزش روایت کنم، از غزه. دلممیخواست همینحالا در غزه باشم، رشته تسبیح روایت مقاومتم پشت دیوارهای بتنی و حصارهای بلندی که اسرائیل دور مرز فلسطین کشیده، مانده است. شاهروایتها آنجا هستند اما طولانیترین دیوار بتنی جهان و خبیثترین ارتش دنیا فاصلهانداخته است بین ما. «فرح حسان» اما در میگشاید از بین دیوارها. فلسطینی است و در اردوگاه آوارگان غزه ساکن است. وقتی متوجه میشود ایرانی هستم یاد رقص موشکهایمان میافتد. محبتش گلوله میشود، از بزرگترین زندان روباز دنیا به نام غزه عبور میکند و مینشیند وسط قلبم:«ما ایران را دوست داریم. وقتی ایران به اسرائیل حمله کرد، ما خیلی خوشحال بودیم، مردم خیلی خوشحال بودند و بعد از دیدن این اتفاق به خیابانها ریختند.» فکر میکنم مترجم، خیلی بد سلیقهاست که برای ترجمهی حس و حال فرح کلمه خوشحالی را انتخاب میکند! برای مردمی که اسرائیل جانهایشان، مال و خانههایشان را غصب کرده است، تماشای خفت و خواریاش حتما حسی بیشتر و بزرگتر از خوشحالی است. اینترنتش قطع میشود مصاحبهمان یک روز به تاخیر میافتد برایم پیام میفرستد:«من فقط شبها اینترنت و وقت خالی دارم! قرارمان باشد برای فردا شب!» جای سوال نیست، اسرائیل به طور معمول شبکه های تلفن و اینترنت غزه را در طول جنگ قطع میکند، نمیخواهد جنایتهایش درز پیدا کند. یک روز عادی در غزه چطور میگذرد؟ فرح از همان کودکی رویای خبرنگاری در سر میپروراند، میخواست کوچه به کوچه رنج مردمش را روایت کند و به گوش دنیا برساند که چه بر آنها میگذرد! در دانشگاه رشتهی روزنامهنگاری و ارتباطات میخواند تازه سال اول بود و حالا حالاها مانده بود تا فوت و فن حرفهاش را یاد بگیرد که با شروع حملات وحشیانه اسرائیل درس و دانشگاهش هم متوقف شد اما به قول خودش در عوض به صورت میدانی به پوشش اخبار و مصیبتهای غزه پرداخت و یک شبه خبرنگار شد. شرححال کوچکی از خودش میدهد از داغهایی میگوید که اسرائیل به دلش نشانده، آوارگی، شکنجه، بیخبری و... «من و خانوادهام هم در شمال غزه، گرسنگی شدیدی را تجربه میکنیم. خانهای که قبلاً در آن زندگی میکردیم، در منطقهای قرار داشت که تحت هشدار آتش قرار گرفت. مجبور شدیم خانه را ترک کنیم و متأسفانه خانه تخریب شد. تمام خاطراتمان از بین رفت، ولی خوشبختانه همهی ما سالم هستیم. اما خانهی عموی من در محلهی الزیتون در شرق غزه، نیمههای شب مورد حمله قرار گرفت. آنها بیگناه خوابیده بودند که سربازان وارد خانهشان شدند و آنها را بیرون کشیدند. یک روز کامل خانوادهی عمویم را بدون غذا و آب شکنجه کردند. مردان را بدون لباس در مقابل زنان قرار دادند. عمو و دو پسرش را بازداشت کردند و بقیهی خانواده را به جنوب فرستادند. عمویم بعداً آزاد شد، اما پسرعمویم همچنان در اسارت است. از بهمن ماه تاکنون هیچ خبری از او نداریم؛ نمیدانیم شهید شده یا اسیر است.پسرعموی دیگرم هم در اثر شکنجههایی که به او دادند سه روز خونریزی کرد. بعد از آن با یک میلهی آهنین به او ضربه زدند و او شهید شد. پنج روز بعد، وقتی ارتش اسرائیل عقبنشینی کرد، توانستیم او را دفن کنیم.» ماجرای همبرگر کاغذی و مقاومت به سبک کودکان غزه چشم نکتهبین فرح ۱۹ ساله بیشتر بچهها را سوژه میکند. تمام درد و رنج جنگ یک طرف و گرسنگی بچهها یک طرف. حتی تصورش هم سخت است کودکان قد و نیمقد مدتها گرسنگی بکشند، در چشم به هم زدنی عزیزانشان را از دست بدهند و صاحب عزا بشوند. جنگ دست و پاهایشان را بگیرد و با خاک و آوار همنشینشان کند و سرما در کمین جانشان باشد. لعنت به عادت! لعنت به اسرائیل که آنقدر این تصاویر تلخ را هر روز برایمان از نو ساخته که جهان در برابر چنین جنایتهای بزرگی بیحس شده است! فرح از ورزشگاه یرموک غزه گزارش میگیرد؛ یکی از بزرگترین ورزشگاههای نوار غزه که حالا پناهگاهی برای دهها هزار آواره فلسطینی شده است. البته پناهگاهی که هر باد و بارانی به جان چادرهایش میافتد و پناهی باقی نمیگذارند، صدای وزوز جنگندهها و بمباران اطراف هم یک لحظه قطع نمیشود. برایم از دختربچهی فلسطینی میگوید که مهمان چادرشان شده است. «گرسنهاش بود، آنطور که معلوم بود آن روز غذایی برای خوردن در اردوگاه پیدا نمیشد، کاغذ و مداد رنگیهایش را برداشت و یک همبرگر کشید. گفت: نتوانستم غذایی پیدا کنم بنابراین نقاشی کشیدم اما نقاشی سیر کننده نیست!» عکس دختربچه را برایم فرستاد، کوفیه فلسطینی پیچیده بود دور سر و میخندید، دختری گرسنه که دلش لک میزد برای یک غذای گرم و تازه، غذایی که معده کوچکش را سیر کند، در وسط آن سرمای استخوان سوز که از درزهای چادر میریخت بر تنش، با غصه و غم از دست دادن همبازیهایش و ترس از موشکهای اسرائیلی چه دلیلی داشت برای خندیدن؟! اما مقاومت یعنی همین! یعنی شبیه این دختر بچه در سخت ترین جغرافیای جهان زندگی کنی، بزرگترین جنایت ها را ببینی و باز رو به دوربین لبخند پیروزی بزنی! بیسکوئیتی که رنگ خون گرفت! برای خبرنگاری که شاه کلید روایتها را پیدا کرده سوالها تمام شدنی نیستند، برای فرح دهها سوال پشت هم ردیف میکنم اما شرایط سختی را میگذراند، ساندویچی و خلاصه میآید سوالی را به دلخواه جواب میدهد و دوباره قطعی مینشیند روی اتصالمان، اما حرفهایش هرچند خلاصه، هر چند دور از آنچه من پرسیدهام برایم با ارزش است. فرح از شرایط زندگی آوارگان روایت میکند: «اشغالگران، مردم را با تهدید و بمباران مجبور کردند تا خانههایشان را ترک کنند و از شمال غزه به سمت مرکز غزه حرکت کنند. مردم بیش از ۱۵ کیلومتر پیادهروی کردند و گرسنه و تشنه به شهر غزه رسیدند؛ شهری که تحت محاصره شدید قرار دارد و کمبود مواد غذایی و آب آشامیدنی در آن بسیار احساس میشود. به هرحال آنها در غزه پناه گرفتند اما جز زمینهای ورزشی و ساختمانهای ویران شده، جای دیگری برای اقامت نیافتند. آوارگان چادرهای خود را در شرایط بسیار سختی برپا کردند؛ کمبود آب و غذا و نبود امکانات بهداشتی زندگی را برایشان بسیار دشوار کرده است. نه خبری از پتو و لباس گرم است، نه غذا، سرویسهای بهداشتی موجود نیز جوابگوی تعداد بالای آنها نیست. بحران آوارگان هر بار با بارش شدید باران، غمانگیز و فاجعهبار تر هم میشود، چادرها غرق آب میشود و حتی ابتداییترین امکانات زندگی هم وجود ندارد.» پاپیچ روایتها میشوم؛ پایپچ قصهی پر غصهی کودکانی که در به چشم به هم زدنی اسرائیل از آنها پشتهی کشتهها میسازد و او سرنوشت دخترکی به نام زینب سعید الغول را برایم میگوید:«دختر بچهای به نام زینب سعید الغول در یک صف طولانی داخل مدرسه اسماء در اردوگاه الشاطئ شهر غزه ایستاده بود. مدرسهای که به مرکز اسکان آوارگان تبدیل شده بود. زینب منتظر بود نوبتش برسد تا سهمیه بیسکویت خود را دریافت کند. مدتها میشد که بیسکوئیت نخورده و حتی طعم و شکل آن را هم فراموش کرده بود. شور و اشتیاق فراوانی داشت، قرار بود بیسکوئیتش را با برادر کوچکش تقسیم کند. ناگهان و بدون هیچ اخطاری، هواپیماهای اسرائیلی به مدرسه و صف مردم حمله کردند. زینب به شهادت رسید و خونش با بیسکویتها آمیخته شد. او در مدرسهای به شهادت رسید که به عنوان پناهگاه برای آوارگان استفاده میشد.» جهنمی که اهل غزه حاضر به ترک کردنش نیستند! قصه مریم را که میگوید درد و رنج آوارگان غزه را برایم ملموستر میکند. زنی از اهالی غزه که به همراه فرزندان و نوههایش از جبالیا در شمال غزه به دیر البلح در مرکز آواره شده است. زنی که آثار جنگ نهتنها بر خانهاش بلکه بر روح و روان و جسمش هم نشسته است. او در چندماه گذشته مثل اکثر ساکنان غزه ۳۵ کیلو وزن کم کرده، کمبود غذا، ترس و وحشت ناشی از جنگ تنش را صیقل داده و باعث و بانی این کاهش وزن شده است. مریم با ۳۰ نفر از اعضای خانوادهاش در یک چادر زندگی میکند، سهم هر نفر از غذا نهایت یک تکه نان و بخشی از کنسرو نخودفرنگی، لوبیا، گوشت و... است. بیماری تنفسی دارد اما خبری از داروهایش نیست. پس از محاصره و قطع دارو، چندین بار بیهوش شده و به لطف خداست که بدون دارو هنوز نفس میکشد. گرسنگی طولانی مدت دو نوه کوچک او را مبتلا به بیماری سوتغذیه و ضعف عضلانی کرده و در شرایط آوارگی یکی از نوههایش هم نارسایی کلیه پیدا کرده است. با این همه مریم حاضر نیست فلسطین را ترک کند. او، فرزندان و نوههایش وارثان این زمینها هستند، خون میدهند و خاک میخرند. خانههایشان اگر صد بار روی سرشان آوار شود باز از میان آوار سربلند میکنند و سرزمینشان را میسازنند، آنها ماندنیاند حتی اگر جان سالم از این جنایتها بیرون نبردند باز پیکرشان را خاک این سرزمین بغل میگیرد و مقاومتشان ریشه میدواند در دل کودکان فلسطینی! مصاحبهای که با حمله اسرائیل ناتمام ماند! چشم به راه پیام جدید فرح نشستهام. برایش سوالهای تازهای فرستادهام و اشتیاق پاسخ فرح را دارم. هربار که آنلاین میشود بوی زیتون مشام خیالم را پر میکند و پای دلم بین چادر آوارگان قدم میزند.سوالها بیجواب میماند. چند خط کوتاه برایم مینویسد: «همین حالا در منطقه ما هشدار تخلیه داده شده. مردم در حال آواره شدن هستند و جایی برای رفتن ندارند. ما بسیار نگرانیم و نمیدانیم به کجا برویم، هیچ مکان امنی وجود ندارد. قرار است حملاتی به منطقه ما انجام شود و بمباران مداوم توپخانهای ادامه دارد. ساکنان محلههای رمال و صبره باید منطقه را تخلیه کنند. اوضاع بسیار وخیم است و ما بسیار میترسیم.»بعد هم تصویری با این شرح برایم میفرستد: ارتش اشغالگر به ساکنان محلههای صبره و رمال هشدار داده است.نمیدانم چه جوابی باید بدهم؟! پشت تلفن شرمنده از آنکه کاری از دستم برنمیآید مچاله میشوم. اتصالمان دوباره قطع میشود، فرح قول داده خبر سلامتیاش را به گوشم برساند. یاد جملهای میافتم که کنار یکی از عکسهایش نوشته است:«سوال پیش میآید که ما واقعا زندهایم؟! آری ما زندهایم اما فقط نفس میکشیم!»منتظر جواب سوالهایم نمیمانم، روایت فرح اگر بماند بیات میشود. باید دینم را به دخترکی که در جنگ و زیر بمباران، در سرمای غزه و گرسنگیهایش وقت گذاشت و برایم از رنج مردمش گفت ادا کنم. شاید وجدانی بیدار شد، شاید کسی از باتلاق روزمرگی بیرون آمد و برای فردای فلسطین و مردمش کاری کرد!