سیاست
یکی از دوستان رفته بود نانوایی میگفت تمام قصه سر نانواها بوده که آردها را میبردهاند جایی که دهان مردم را شیرین کنند. گفتم خب به شیرینی فروش ها مگر آرد نمیدهند. گفت مگر شما به جای نان شیرینی میخوری؟ گفتم نان نباشد بالاجبار شیرینی هم میخوریم. خلاصه آنقدر بگو مگو کردیم که نان بیات شد و عین سنگ. بالاجبار رفتیم از سوپری فانتزی اش را گرفتیم. گفتم فانتزی شما چیست. گفت فانتزی من این است که از این به بعد در مورد نان با تو بحث نکنم. آبمان کم بود نانمان کم بود که آمده ایم در ستون با شما جدل علمی می کنیم. گفتم فانتزی من این است که با همه جدل علمی کنم. سر همه چیز. گفت فانتزی ات بیات نشود.