صفحه آخر
کتاب «عبور از خط قرمز»، خاطرات «علی دیزایی» یک پلیسِ ایرانیِ مسلمان در قلب اروپا، در لندن است که اخیرا، از سوی نشر ثالث منتشر شده است. «عبور از خط قرمز»، داستان یک پلیس است، یک پلیسِ ایرانیِ مسلمان در قلب اروپا، در لندن؛ «علی دیزایی». کسیکه متولد محله نظامآبادِ تهران است و در شش سالگی بههمراه برادرش به لندن فرستاده شد: «پدرم میگفت بروید انگلستان و مؤفق شوید و معنای موفقیت در ذهن من این بود که مثل او لباس بپوشم در نظام خدمت کنم.» اما از همان بدو ورود، نژادپرستیِ حاکم بر جامعه انگلیس را درک کردم. ازجمله در مدرسه شبانهروزی، «یکی از خصوصیات بد ترسناکِ آن روزها، حملات وحشیانه کلهپوستیها به خارجیها بود.» با همه این اوصاف، «توانسته بودم در انگلیسِ دهه هفتاد، که آن زمان در اوج نژادپرستی بود، به جایگاه ویژهای برسم» اما «همه از من میپرسیدند: «مگر ایرانیها هم میتوانند کاپیتان مدرسه انگلیسی شود؟» این نوع سؤالها بعدها هم که میخواستم وارد نیروی پلیس شوم، دوباره تکرار میشد. همه میپرسیدند: «مگر یک ایرانی هم میتواند در انگلیس پلیس شود؟»» با فراخوانی که پلیس داد، ترغیب شد تا افسر پلیس شود. وقتی در سال ۱۹۸۶، به «دانشکده پلیس لندن» وارد شد، چون ظرفیت پُر بود، به ولز فرستاده شد. آنجا بود که باز هم آن موضوع قدیمی تکرار شد و «به معنای واقعی، مسئله هویت و تبعیض نژادی را حس کردم.» گویی «در پلیس بریتانیا نژادپرستی نهادینه شده بود.» هرچه مراتب و مدارجش بالاتر میرفت، دسیسهها علیهاش افزایش مییافت. در یکی از آنها، روزنامه دیلی میل، برای او، «خطرناکترین افسر پلیس در لندن» تیتر زد و یکبار دیگر هم، همین روزنامه نوشت: «علی دیزایی با استفاده از کارت اعتباری پلیس، برای زنش در آمریکا لباس خریده است.» اما او هربار از همه اتهامات تبرئه میشد اما «هجدهم سپتامبر ۲۰۰۸ آخرین روزی بود که من یونیفرم پلیس را به تن کردم» و «مرا با توطئه و دروغ از کار در سیستم پلیس بریتانیا معلق کردهاند» و او تصمیم گرفت مقابل این ظلم بایستد و البته نتیجهاش را هم دید، چون «در پانزدهم مه ۲۰۰۹ نامه رسمی و قطعی دادستان با عنوان «سوءاستفاده از قدرت برای بازداشت و ممانعت از اجرای قانون» به من ارسال شد.» و در نهایت به «چهار سال زندان» محکوم شد و به «زندان واندزورث» منتقل شد که «برای خطرناکترین قاتلان زنجیرهای و بدترین مجرمان در زمان ملکه ویکتوریا در غرب لندن» ساخته شده بود. نتیجه اما شیرین بود؛ همسرش، «شهامه» که ضمن تربیت دو فرزندشان، «عرفان» و «کوروش»، با «وعاد البغدادی» میجنگید که اجیر شده بود تا پاپوش دوختن علیه او را کامل کند، به سرمنزل مقصود رسید و یکشنبه پانزدهم مه ۲۰۱۱ آزاد شد. او که پس از این دوران بازنشسته شد، یک دفتر حقوقی تأسیس کرد. زیرا «میدانستم که با تأسیس یک دفتر حقوقی میتوانم به کسانیکه با پلیس و سیستم مشکل دارند، کمک کنم.»